یک یهودی آمد پیشش.گفت سوال دارم؛ جواب می خواهم .
محمد فرمود:بپرس.
گفت خدای تو کجاست؟
فرمود:همه جا در مکان خاصی نیست.
گفت: خدای تو چگونه است؟
فرمود:چگونگی برای مخلوقات است.خدای ما به خاصیت آفریده ها شناخته نمیشود.
گفت: چه کسی میداند تو پیامبری؟
محمد سکوت کرد.تمام سنگریزه ها و کلوخ ها به صدا در آمدند و گفتند: او رسول خداست.
یهودی بی درنگ گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد و ان محمد رسول الله.
******
دیر کرده بود.هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد.
نگرانش شدند و رفتند دنبالش.
دیدند بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند.
گفتند از شما بعید است، نماز دیر شده است.
رو به بچه کرد و فرمود:شترت را با چند گردو عوض میکنی؟
بچه چیزی گفت.
فرمود:بروید گردو بیاورید . مرا بخرید.
کودک میخندید؛ پیامبرهم